« بیتا »
وقتی در راه برگشت به خانه بودیم ؛ موبایل امید خاموش بود. منتظر بودم تا به خانه برسیم و آن را روشن کنم. مطمئن بودم آن شب امید زنگ می زند تا مرا بشناسد و بفهمد که چرا موبایلش را دزدیده ام. شاید هم من حقیقت را بگویم...
از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه می کردم ؛ صحنه های بازی والبیال هی از جلوی چشمم رد می شد . اگر امروز امید در تیم مقابل نبود ، ما بازهم می باختیم ولی حداقل با نتیجه ی بهتری بازنده می شدیم. من که هیچ کمکی به تیم نکردم ، حضورم فقط برای قشنگی بود. چون همیشه یک گوشه می ایستم و توپ اصلا سمتم نمی آید و اگر هم بیاید ، خراب می کنم. این بار که از دفعات قبل هم بد تر بودم ، چون بیشتر حواسم به امید بود. ولی حق داشتم چون واقعاً خوب بازی می کرد.
یک ساعت طول کشید تا به خانه برسیم ، به محض اینکه ماشین متوقف شد ، پیاده شدم و از پله ها بالا دویدم در خانه را باز کردم و وارد اتاقم شدم. در اولین فرصت موبایل امید را از جیبم در آوردم و روشنش کردم. منتظر تماس امید بودم ، مطمئن بودم که زنگ می زند.
یک ساعت ، دو ساعت ، سه ساعت گذشت ؛ ساعت دوازده شب بود. اما خبری از تلفن امید نبود. چشمهایم دیگر باز نمی شد ، از صبح که بیدار شده بودم حتی یک ثانیه هم نخوابیده بودم.
آخرش نفهمیدم چطور خوابم برد ولی تا صبح چند بار به هوای تماس امید از خواب پریدم و وقت ساعت را دیدم ، دوباره خوابیدم. تا آخرین بار که ساعت 7 صبح از جا پریدم و دیگر نخوابیدم. صبحانه خوردم و دوباره داخل اتاق برگشتم ؛ پشت میز کامپیوتر نشتم و موبایل امید را روبرویم گذاشتم. گیج خواب بودم ، اما هیجانی که داشتم اجازه نمی داد بخوابم.
نوشته شده در شنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۷ساعت 12:7 توسط Hanieh023|
گل بیتا پارت 13...برچسب : نویسنده : roman023 بازدید : 121