گل بیتا پارت 12

ساخت وبلاگ
 

 تا دو ساعت منتظر شدم که بالاخره موبایل امید زنگ خورد.

روی میز ولو بودم و وقتی با صدای زنگ از جا پریدم ؛ چند تا از وسایل روی میز ، پایین ریخت.

گوشی را جواب دادم ؛ امید از پشت تلفن گفت :« به به ، دزد عزیز ، خوبی!»

از جایم بلند شدم ، دوباره وسایل روی زمین ریخت. هول بودم ، با من و من گفتم :« مرسی شما چطوی؟! »

امید با طعنه گفت :« خوبی! چه خوب که خوبی!... » کمی مکث کرد و با عصبانیت داد کشید :             « مسخره کردی؟! خوبی ، خوب باش ، به من چه! پاشو بیا گوشی را پس بده! »

- « کجا بیام پس بدم؟ »

او بلندتر داد کشید :« سر قبر من! پاشو بیا کلانتری! »

خیلی آرام جوری که امید نشنود گفتم :« خدا نکنه سر قبرت! » اما انگار امید شنید و جواب داد :« تو دیگه واقعاً رد دادی میگم پاشو بیا کلانتری! »

به خودم آمدم و گفتم :« کلانتری برا چی؟ »

او با عصبانیت بیشتر گفت :« ببین! یه آدرس برات میفرستم ؛ میای گوشی رو تحویل میدی و دیگه از این غلطا نمی کنی! »

- « باشه کِی بیام؟ »

قبل از اینکه حرفم تمام شود گوشی را قطع کرد. موبایل را روی میز گذاشتم و با تمنا به اطرافم نگاه کردم. یعنی نمی شد فقط چند لحظه بیشتر حرف بزنیم. یعنی این همه صبر کردنم باید فقط در 30 ثانیه خلاصه می شد.

نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۷ساعت 0:44 توسط Hanieh023|

گل بیتا پارت 13...
ما را در سایت گل بیتا پارت 13 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roman023 بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت: 3:27