چند دقیقه مشتری نداشتم و در حال خودم غرق بودم که با صدای فریاد کسی از جا پریدم که می گفت : « اوی ، حواسِت کجاست؟ »
سرجایم ایستادم ، تعجب کردم ؛ چند بار محکم پلک زدم و دوباره نگاه کردم... امید؟! اینجا؟!
دقیقاً روبرویم ایستاده بود و به یکی از دستبند ها که در دستش بود اشاره می کرد و قیمتش را می پرسید.
همین که آمدم جوابش را بدهم با خودم فکر کردم که نباید قیمتش را بگویم ، درست نیست که بخواهم در قبال چیزی از امید پول بگیرم! و از طرفی هم دلم می خواست سر به سرش بگذارم.
نیشخندی زدم و پرسیدم :« برای کی می خوای؟ »
امید با لحنی خشن گفت :« به تو چه؟! قیمتشو بگو! »
با این حرفش انگار در یک لحظه دنیا روی سرم خراب شد. یعنی کسی هست که امید بخواهد برایش دستبند بخرد؟ خنده ام را خوردم ، به چشمانش نگاه کردم و به آرامی گفتم :« همین که چند ثانیه نگاهِت رو بهم هدیه دادی خیلی بشتر می ارزه! »
امید دستش را روی دهانش گذاشت و خندید ؛ دوباره داشت مسخره ام می کرد...
با دلخوری نگاهش کردم و منتظر شدم تا خندیدنش تمام شود ؛ اما وقتی هر چه صبر کردم دیدم همچنان می خندد ، با عصبانیت داد کشیدم :« نخنـــند! »
او همانطور که می خندید گفت :« آخه نمیشه نخندم ، به خدا خیلی فیلمی! »
با لحنی تند جوابش را دادم :« خیلی راحت داری منو مسخره می کنیا ، یهو دیدی یه چیزی بهت گفتم! »
امید خنده اش را خورد و با مکثی کوتاه گفت :« نه تورو خدا بیا چند تا فحشم بده! تا همینجاش که هرچی از فکرت گذشته رو گفتی! »
کم کم داشتم ناراحت می شدم ، با عصبانیت گفتم :« چیزی به خاطرش دو سال داشتم تلاش می کردم گوشی بدزدم ، چیزی نیست که الکی الکی از سرم گذشته باشه! »
امید با قیافه ی عجیبی نگاهم کرد و با تعجب گفت :« دو ســـــال؟!! »
نفس عمیقی کشیدم ، دوباره روی صندلی نشستم و سعی کردم ، خودم را آرام کنم.
انگار امید هنوز هم قصد داشت دستبند را بخرَد. ولی بدون اینکه دوباره قیمتش را بپرسد ، دو اسکناس ده هزار تومانی روی میز گذاشت و گفت :« به هر جهت ، ممنون. »
خیلی سریع دور شد ، هنوز آخرین جمله اش در گوشم می پیچید ، اینبار لحنش با دفعه های قبل فرق داشت ، این دفعه هیچ حس تمسخری در حرفش نبود!
گل بیتا پارت 13...برچسب : نویسنده : roman023 بازدید : 99