گل بیتا پارت 17

ساخت وبلاگ

چند روز گذشت ، تعطیلات خیلی خسته کننده شده بود. دوست داشتم به کاری مشغول شوم تا حوصله ام سر نرود. قبلا کار های زیادی انجام می دادم مثلاً با دوستانم به استخر و سینما می رفتم ، تابلو می کشیدم دستبند و گردنبند درست می کردم و خیلی کار های دستی دیگر انجام می دادم.

بعد از پایان دانشگاه تمام وقت در خانه ام و دیگر از دوستانم خبری نیست. دیگر هم حوصله کاردستی ساختن ندارم اتاقم هم پر شده از کارهایی که از  اول دبیرستان تا به حال ، ساخته ام...

یک روز تصمیم گرفتم تمام وسایلم را در خیریه بفروشم تا هم از دست آنها راحت شوم هم یک           کار خوب کرده باشم.

چند روز می شد که در یکی از پارک های تهران چند غرفه خیریه برپا شده بود ، من هم یکی از غرفه ها را گرفتم تا وسایلم را آنجا بفروشم.

سومین و آخرین روز بود. مردم می آمدند ، نگاهی به وسایل می کردند و گاهی چیزی می خریدند و     می رفتند. خیلی پکر بودم ؛ شاید دلیل این کارم بیشتر برای فرار از خانه بود تا انجام کار خیر...

زمان به آرامی می گذشت ؛ ساعت 8 شب بود. روی صندلی نشسته و پا روی پا انداخته بودم و با صدای خیلی کم موزیک گوش می کردم. یک ساعت می شد که از جایم تکان نخورده بودم ، تنها حرکتی که انجام می دادم این بود که سرم را بالا می آوردم و جواب مشتری ها را می دادم. بین صداهای لطیف دخترانه گاهی یک صدای مردانه خود نمایی می کرد که اکثرا به عنوان زبان دختری که همراهشان بود ، حرف می زدند.

به نقطه ای کور خیره بودم ، موبایلم را به گوشم نزدیک تر کردم تا صدای موزیک را بهتر بشنوم.

چند دقیقه مشتری نداشتم و در حال خودم غرق بودم که با صدای فریاد کسی از جا پریدم که می گفت :  « اوی ، حواسِت کجاست؟ »

سرجایم ایستادم ، تعجب کردم ؛ چند بار محکم پلک زدم و دوباره نگاه کردم... امید؟! اینجا؟! 

گل بیتا پارت 13...
ما را در سایت گل بیتا پارت 13 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roman023 بازدید : 94 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 5:44