گل بیتا پارت 15

ساخت وبلاگ
 

 

امید مرا مسخره می کرد و من خوشحال بودم. هنوز موبایل را رو به او گرفته بودم و دستم خشک شده بود. امید همانطور که می خندید ، موبایل را از دستم گرفت و با تمسخر گفت :« موفق باش! » و برعکس مسیری که من از آن آمده بودم ، راه افتاد.

چند لحظه به امید که می رفت ، نگاه کردم و بعد پشت یک ون قایم شدم تا تعقیبش کنم ، می خواستم بدانم کجا می رود. هرچه او جلو تر می رفت من پشت ماشین بعدی می رفتم تا وقتی که به آخر خیابان رسیدیم و او به سمت راست حرکت کرد. بقیه ی مسیر را دویدم تا به آخر خیابان برسم. همانجا ایستادم و از دور حواسم به امید بود ؛ او حدود 50 متر جلو تر رفت و وارد یک مغازه شد.

به سمت آن مغازه رفتم و کنار در ورودی ایستادم ؛  یک آقایی که نمی شناختمش به امید می گفت :      « کجا بودی تا الآن قرار بود پنج دقیقه طول بکشه.»

خیلی متعجب شدم! امید اینجا چکار می کند؟! کمی عقب تر رفتم و به تابلوی مغازه نگاه کردم ، یک لباس فروشی بود! باورم نمی شد! همین پارسال بود که مادر امید می گفت او در رشته ی برنامه نویسی فوق لیسانس گرفته است. اما حالا! اینجا!

ابروهایم را با تعجب بالا دادم و راهی که آمده بودم را برگشتم و تمام مسیر را تا خانه پیاده رفتم.

یک ساعت کامل طول کشید تا به خانه برسم. در راه چهره ی امید که مسخره ام می کرد از جلوی چشمانم رد می شد. نمی دانستم حس خوبی دارم یا احساس تحقیر شدن می کنم!

بعد از آن روز دیگر امید را ندیدم! در تمام طول این مدت صدای مسخره کردن های امید در گوشم بود و این حس عجیب از من دور نمی شد.

گل بیتا پارت 13...
ما را در سایت گل بیتا پارت 13 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roman023 بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 5:44