گل بیتا پارت 10

ساخت وبلاگ
 

 

ساعت هشت شب بود که از باغ خارج شدم و در ماشین منتظر نشستم و صدای موزیک را زیاد کردم. خیلی توی چشم بودم چون هر کسی که از در خارج می شد اول به من نگاهی می کرد و بعد به راهش ادامه می داد.

کمی بعد مینا آمد و روی صندلی جلو نشست ؛ مادرم و آرزو هم عقب نشستند.

 

مینا به محض اینکه وارد ماشین شد ، به بازویم زد و سرم داد کشید :« چه خبرته؟ صداش تا ته باغ میاد! »

ابروهایم را بالا دادم ، نگاهش کردم و گفتم :« خب بیاد! جُرم که نیست ؛ اصلا عشقم می کشه .»

مینا با عصبانیت گفت :« بیخود کردی که عشقت می کشه ، هیچی آبرو برامون باقی نمونده! »

پوز خندی زدم و با طعنه گفتم :« آبرو! می دونی چیه اصلا!؟ »

مینا لب هایش را کج کرد و گفت :« آره! از تویِ روانی خیلی بهتر می دونم چیه! »

با خنده سری تکان دادم و گفتم :« برو وقتی فوق لیسانستو گرفتی بیا من رو نصیحت کن! »

مینا دست به سینه نشست و پشتش را به من کرد و گفت :« من موندم کی به تو مدرک داده! »

چشمهایم را بستم و گفتم :« همون که به شما نداده. »

مینا داشت کم می آورد به همین خاطر گفت :« تو هم برو وقتی یه کار درست حسابی پیدا کردی ، مدرکت رو بکوب تو سر من! »

سرم را از بین صندلی های ماشین عقب بردم و به مادرم گفتم :« مامان این خیلی داره زر میزنه ها! »

مینا همانطور که پشتش به من بود گفت :« فکر می کنی زر زدن رو از کی یاد گرفتم؟! »

با دست راستم یقه ی او را گرفتم و به طرف خودم کشیدم و با آرامی گفتم :« ببین ! یا خفه میشی ، یا پیاده میشم همینجا خفت می کنم که بفهمی آبرو یعنی چی! »

 

یک دفعه باصدای مادرم که داد کشید :« امـــید بســه! » از جا پریدم و دیگر چیزی نگفتم ،  نمی خواستم ادامه دهم اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم! ماشین را روشن کردم و به طرف خانه راه افتادم.

گل بیتا پارت 13...
ما را در سایت گل بیتا پارت 13 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roman023 بازدید : 90 تاريخ : پنجشنبه 6 تير 1398 ساعت: 5:44